جدول جو
جدول جو

معنی صالح تمیمی - جستجوی لغت در جدول جو

صالح تمیمی
(لِ)
ابن مسرّح تمیمی. وی زعیم فرقۀ صفریه و نخست کس است که از آنها خروج کرد و کثیرالعباده بود و در دارا و موصل و جزیره سکونت جست. وی را اصحابی بود که برایشان قرآن می خواند و آنان را موعظت میکرد، سپس آنان را به خروج و انکار ظلم و جهاد مخالفین دعوت کرد و ایشان بپذیرفتند و شبیب بن یزید شیبانی نیز نزد او رفت و قائد جیش او شد و میان ایشان و سپاهیان مروان جنگ درگرفت و صالح در نزدیکی موصل به دست حارث بن عمیرۀ همدانی به قتل رسید. (الاعلام زرکلی صص 426- 427). و رجوع به عیون الاخبار ج 2 ذیل ص 155 شود
لغت نامه دهخدا

پیشنهاد واژه بر اساس جستجوی شما

(لِ)
ابن ابی اخضر یمامی، مولای هشام بن عبدالملک. وی شاگرد و خادم زهری بود و در بصره از وی روایت کرد و از محمد بن منکدر و جز ایشان روایت دارد و از وی ابوداود طیالسی و نضربن شمیل و جماعتی روایت کنند و سند وی به ابی هریره رسد. وهب بن جریر گوید او سماع را از قرائت تمیز نمی داد. ابن عدی گوید بر حدیث وی از زهری اعتماد نشاید. یحیی بن معین و بخاری و جوزجانی و ابوزرعه و دارقطنی و جز ایشان او را تضعیف کرده اند. رجوع به تهذیب تاریخ ابن عساکر ج 6 صص 364- 365 شود
لغت نامه دهخدا
(مِ)
مولای حبیب بن خراش تمیمی صحابی و مجهول الحال است. (تنقیح المقال ج 2 ص 95). در قاموس الاعلام گوید: وی و حبیب بن خراش در جنگ بدر حاضر بودند. در تاریخ اسلام، صحابی عنوانی است که به یاران و همراهان راستین پیامبر اسلام (ص) داده می شود. این افراد در گسترش اسلام، نشر قرآن و حفظ سنت نبوی نقش بی بدیلی ایفا کردند. بسیاری از آنان در جنگ های صدر اسلام حضور داشتند و از اسلام دفاع کردند.
لغت نامه دهخدا
(لِ)
ابن نویره بن حمزه بن شداد... تمیمی یربوعی مکنی به ابی حنظله و ملقب به الجفول صحابی است. در عهد جاهلیت از اشراف و شاعران و از بزرگان قوم خود بود سپس اسلام آورد و حضرت رسول وی را به سرپرستی صدقات قوم خود تعیین کرد و چون خبر رحلت پیغمبر را دریافت، صدقات را در اختیار گرفت و میان قوم خویش قسمت کرد و چون سجاح ادعای نبوت کرد به وی پیوست و مرتد شد. خالد بن ولید او را در بطاح دستگیر کرد و به امر وی کشته شد. و رجوع به الاصابه طبع کلکته ج 6 ص 36 و فوات الوفیات ج 2 ص 143 و اعلام زرکلی ج 3 ص 830 شود
لغت نامه دهخدا
(لِ حِ تَ)
مولای تومه. ازابن عباس روایت کند. (ذکر اخبار اصفهان ج 1 ص 347)
لغت نامه دهخدا